بهترین لحظات رابا ما تجربه کنید به وبلاگ ،نیا تو، خوش آمدید امیدوارم بهترین استفاده را از این وبلاگ ببرید!
| ||
|
حتی اگر قبلا این داستان رو دیده و خوانده اید، ارزش یكبار دیگه دیدن و خوندن رو داره...!
قطعه گمشده
اثر شل سیلور استاین
در انتظار کسی که از راه برسد و او را با خود جایی ببرد ![]() ![]() بعضی ها با او جور در می آمدند ... ![]() ![]() اما نمی توانستند قل بخورند ![]() ![]() بعضی دیگر قل می خوردند اما جور در نمی آمدند ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() یکی از جور در آمدن چیزی نمی فهمید ![]() ![]() دیگری از هیچ چیز چیزی نمی فهمید ![]() ![]() یکی زیادی ظریف بود ![]() ![]() و تالاپی پایین افتاد ... ![]() ![]() یکی او را می ستود ... و می رفت پی کارش ![]() ![]() بعضی ها بیش از اندازه قطعه گم شده داشتند ![]() ![]() بعضی بیش از اندازه قطعه داشتند تکمیل تکمیل ! ![]() ![]() او یاد گرفت که چگونه از چشم حریص ها خود را پنهان کند ![]() ![]() باز هم با انواع دیگری روبه رو می شد بعضی خیلی ریزبین بودند ![]() ![]() بعضی ها در عالم خودشان بودند و بی خیال می گذشتند سلام ! ![]() ![]() فکر کرد برای توجه دیگران خود را بیاراید ... ![]() ![]() فایده ای نداشت ![]() ![]() این بار پر زرق و برق شد اما با این کار خجالتی ها از سر راهش فرار کردند ![]() ![]() عاقبت یکی پیدا شد که کاملا جور در می آمد ! ![]() ![]() ![]() ![]() اما ناگهان ... قطعه گم شده شروع کرد به رشد کردن ! ![]() ![]() و رشد کرد ![]() ![]() - من نمی دانستم تو رشد می کنی قطعه گم شده جواب داد : "من هم نمی دانستم." ![]() ![]() - میروم پی قطعه گم شده خودم، که بزرگ هم نمی شود ... ![]() ![]() روزها گذشت تا یک روز، کسی آمد که با دیگران فرق داشت قطعه گم شده پرسید : "از من چه می خواهی ؟" - هیچ - به من چه احتیاجی داری ؟ - هیچ قطعه گم شده باز پرسید : "تو کی هستی ؟" دایره بزرگ گفت : "من دایره بزرگم." ![]() ![]() ![]() قطعه گم شده گفت : "به گمانم تو همان کسی باشی که مدتهاست در انتظارش هستم. شاید من قطعه گمشده تو باشم" دایره بزرگ گفت : " اما من قطعه ای گم نکرده ام و جایی برای جور در آمدن تو ندارم" قطعه گم شده گفت : "حیف ! خیلی بد شد. چه قدر دلم می خواست با تو قل بخورم ..." دایره بزرگ گفت : "تو نمی توانی با من قل بخوری. ولی شاید خودت بتوانی تنهایی قل بخوری" ![]() ![]() - تنهایی ؟ نه، قطعه گمشده که نمی تواند تنهایی قل بخورد دایره بزرگ پرسید : "تا به حال امتحان کرده ای ؟" قطعه گم شده گفت :"آخر من گوشه های تیزی دارم. شکل من به درد قل خوردن نمی خورد" دایره بزرگ گفت : "گوشه ها ساییده می شوند و شکل ها تغییر می کنند خب، من باید بروم. خداحافظ ! شاید روزی به همدیگر برسیم ..." و قل خورد و رفت ![]() ![]() قطعه گم شده باز تنها ماند مدتی دراز در همان حال نشست ![]() ![]() آن وقت ... آهسته ... آهسته ... خود را از یک سو بالا کشید ... ![]() ![]() تلپی افتاد ![]() ![]() باز بلند شد ... خودش را بالا کشید ... باز تالاپ ... شروع کرد به پیش رفتن ... ![]() ![]() و به زودی لبه هایش شروع کرد به ساییده شدن ... آن قدر از جایش بلند شد افتاد بلند شد افتاد بلند شد افتاد ![]() ![]() تا شکلش کم کم عوض شد ... ![]() ![]() حالا به جای اینکه تلپی بیفتد، بامپی می افتاد ... و به جای اینکه بامپی بیفتد، بالا و پایین می پرید ... و به جای اینکه بالا و پایین بپرد، قل می خورد و می رفت ... نمی دانست به کجا، اما ناراحت هم نبود ![]() ![]() همین طور قل خورد و پیش رفت ![]() ![]() تا ... ![]() ![]() و افکار و دیدگاهت را تغییر بده
و انرژیت را صرف شکل دادن به خودت کن
تلاش کن
نظرات شما عزیزان:
|
|